داستان زن با حیا

اهنگر و با زن زیبا .

آهنگر گفت: روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم . زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم ، جلو آمده اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد.
من دل به رخسار او بستم و شیفته ی جمالش شده ، گفتم : اگر راضی شدی کام از تو بگیرم، هرچه احتیاج داشته باشی برمی آورم.
با حالتی که حاکی از تأثیر فوق العاده بود، گفت: ای مرد! از خدا بترس، من اهل چنین کاری نیستم . گفتم : در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو.
برخاست و رفت. طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت: همان قدر بدان ، تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم.
من دکان را بستم با او به خانه رفتم . وقتی وارد اتاق شدیم ، در را قفل کردم. پرسید: چرا قفل می کنی؟ اینجا کسی نیست . .

داستان زنای آهنگر بازن زیبا و اثر نکردن آتش بر او

داستان عاقبت زنای راننده تاکسی

، ,زیبا ,داستان ,کار ,قفل ,تنگدستی ,زیبا و ,گفت همان ,همان قدر ,قدر بدان ,و گفت

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دیدارِ عاشقانه پروژه های دانشجویی تخیلات یک نیمه مهندس touristkadeh daryarayaneh سالم زیبا پايه دهم يازدهم دوازدهم وبلاگ نمایندگی سمنان @انرژی مثبت@ Xepersian